حامد باختری

مینویسم تا ببینم چه نوشتم

حامد باختری

مینویسم تا ببینم چه نوشتم

بی بی

هوا سرد بود. شب قبل برف باریده بود. من از بالکن اپارتمان مان که در مکروریان جدید موقعت داشت، بچه ها ی هم سن و سالم را میدیدم. حتی بچه های بزرگتر و بزرگتر از آن ها را..... من از بالکن منزل دوم، چمن زیر برف پوشیده ی پیشروی بلاک مان را با چشمان حسرت بار میدیدم. بچه های بلاک دسته دسته به بازی های مختلف مشغول بودند. چند نفر گلوله بزرگ برف را می غلتاندند . وقتی گلوله بزرگ میشد ، آن را روی گلوله دیگری که به همین شکل ساخته بودند، قرار میدادند و بعد گلوله سومی که کوچکتر از گلوله دومی بود روی دو گلوله دیگر قرار میگرفت. سپس با دو قطعه ی کوچک ذغال و یک زردک در گلوله سومی شکلی را به وجود می آوردند که شبیه آدمک خندآور بود. و در اخیر با دو جاروب کهنه که در طرف راست و چپ گلوله دومی نصب میکردند که به گمانشان دست های آن آدمک برفی بود. کار شان تکمیل میشد.
بعداً بچه های دیگری که یا مشغول سُرخوردن و برف جنگی بودند، یک یک دور این گروه سه چهار نفری جمع میشدند و با نگاه های تحسین آمیز گاه به این سه چهار نفر و گاه به آدمک برفی نگاه میکردند، و بعداً میخندیدند و خوشی میکردند و در لحظه ی که خوشی شان به اوج خود میرسید سرو کله یاسین قُلدر و دو تن از کاسه لیسانش پیدا میشد و با یک لگد خوشی این بچه گک ها را به یاس و ترس مبدل میساخت.

هیچ کس دم نمی زد و فقط به پشته ریخته و واژگون شده ی آدمک برفی نگاه میکردند و افسوس میخوردند و در دل می گفتند : آیا روزش فرا خواهد رسید که این یاسین قُلدر را به سزای اعمالش برسانند و همین حالی که او بر سر آدمک برفی آورد، به سرش بیارند.

یاسین حدود پانزده سال داشت. همه از او میترسیدند. او بچه های کوچکتر را بیرحمانه میزد و از همه بدتر دشنام های رکیک میداد. همه از او بدشان میامد، من هم از او بدم میامد. چون بیشتر از همه مرا میزد و بیشتر از همه مرا دشنام میداد....

همین یک هفته پیش وقتی در پایین بلاک مشغول برف جنگی با همبازی هایم بودم و از شدت سردی و خنک بینی ام سرخ شده بود و دست هایم از اثر برف جنگی کرخت کرده بودند. به طرفم آمد از ترس مثل بید می لرزیدم . یک پارچه پلاستیک کلان را که بسیار چرک و کثیف بود پیشم انداخت و گفت: " او حرا... بگیر ای پلاستیکه و کتی برف خوب پاکش کو که مه گدی پران پلاستیکی میسازم، پنج دقه باد میایم اگه پاک نکده بودی .... الاشایته نرم میکنم ...."

من آن پلاستیک مردار و لعنتی را گرفته با توده های برف شروع نمودم به پاک کردن. ولی گریس و چربی که پلاستیک به آن آلوده بود پاک نمیشد...دستانم هم جواب دادند. ..من چرت میزدم که اگر پنج سال بزرگتر میبودم و همسال یاسین میبودم، چی میشد. ناگهان دیدم بالای سرم استاده و چیغ میزند: " او بچه حرا... نان نخوردی تیز تیز پاک کن" من که از ترس نمی توانستم به چشمان یاسین نگاه کنم، در دل می گفتم: " بچه حرا... هم خودت و بچه ....هم خودت. اگر کلان میبودم حالا پوزت را به این برف گل آلود می مالیدم"
دیدم خم شد و با سیلی به پشت گردنم زد. چون زیاد خنک خورده بودم ، نسبت به درد سیلی، بیشتر سوزشش را احساس کردم.

"تیز تیز گفتم، تیز تیز پاک کن، گپه نمیشنوی !"

من نمیتوانستم. دستایم کرخت کرده بودند. چاره ی نداشتم.

ناگهان فکری به سرم آمد. با یک جست از جا پریدم و گریختم.... دشنام های رکیکش را پشت سرم میشنیدم. وقتی به عقب نگاه کردم دیدم او هم از عقبم میدود و در در عین دویدن یک مقدار برف آبدار و گل آلود را برداشته میان دستانش سفت کرد و گلوله ی ساخت و بعد با زور به طرفم پرتاب کرد. قبل از اینکه به خود بیایم، گلوله راست به گوش چپم خورد. توازنم را از دست دادم. چون زمین از اثر برف و آب و گل لغزنده بود، به زمین خوردم. ولی فوراً از جا بلند شدم و از آنجا خودم را به دهلیز عمومی بلاک رساندم و با چند جست رسیدم عقب دروازه ی اپارتمان مان. لباسم گل آلود و کثیف بود. گوشم بد جوری درد میکرد. دستم را بالا بردم تا زنگ در را بزنم، ولی یادم آمد که دستم به زنگ نمی رسد. دستم را پایین آوردم تا تق تق کنم، ولی مثلی که
مادر کلانم که او را بی بی می گفتم، عقب در منتظر بود. در را به سرعت باز کرد و بعد از اینکه یک نظر کوتاه به سر تا پایم اندخت از موهایم گرفت و دو سیلی محکم به همان گوشم که چند لحظه پیش هدف گلوله برفی یاسین قرار گرفته بود، نواخت... من هم مانند همیش شروع کردم به داد و فریاد زدن. چون این چیغ زدن و فریاد زدن مبالغه آمیز همیش با عث نجاتم از لت و کوب بیشتر میشد....

من با چشمان حسرت آمیز از بالکن اپارتمان مان بچه ها را میدیدم. دلم از احساسات مختلف آمیخته از شوق و ترس شور میزد. از شوق بازی و از ترس یاسین و بعدش بی بی.

آن روز دوبار از بی بی اجازه خواستم ولی هر بار مرا از خود راند و اجازه ی بیرون رفتن نداد.
وقتی بار دیگر آمدم بالکن و از انجا بیرون را نگاه کردم نظرم به پایین و در زیر سایبان دهلیز پلکان افتاد.
یاسین نگاهم میکرد... خواستم به طرف دیگر نگاه کنم، دیدم صدایم کرد: " او حرا..پایین نمیایی خو. اگه بچه مرد هستی بیا پایین".

و بعداً هم سیل دشنام های غلیظ و رکیک.... من که یاد نگرفته بودم دشنام بدهم و اگر یاد هم میداشتم نمی توانستم با یاسین برابری کنم، یگانه کاری که کردم به طرفش شکلک در آوردم و قواره کردم.
دیدم از خشم آوازش بلند تر و دشنام هایش غلیظ تر شد. در این وقت بی بی را در عقبم استاده دیدم. در حقیقت بی بی از دیر زمانی که من متوجه نبودم عقبم استاده بود و گوش میداد.

مرا به عقب زد و یاسین را مخاطب قرار داده گفت:
"خاک ده دهانت، خاک ده دهان پدر کورت، خدا یک چشم دیگیشه هم کور کنه، شما مردم کوهی دشتی وحشی، نمیدانم از کجا آمدین و ده مکروریان جای گرفتین، اولاد کم اصل..."
یاسین پا به فرار گذاشت....و در لحظه دیگر متوجه شدم که بی بی با خشم به طرفم نگاه میکند.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد